نوشته شده توسط : شهبال

دست های هنرمندانه

حتما" ببینید



:: بازدید از این مطلب : 431
تاریخ انتشار : 6 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

مي گويند مردي روستايي با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامي كه كارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماري كرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نيافت. سراسيمه به سراغ اهالي رفت و سراغ الاغ هاي گمشده را گرفت. از قرار معلوم كسي الاغ ها را نديده بود. نزديك ظهر، در حالي كه مرد روستايي خسته و نااميد شده بود، رهگذري به او پيشنهاد كرد، وقت نماز سري به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالاي منبر از جمعيت نمازخوان كسب اطلاع كند. مرد روستايي همين كار را كرد. امام جماعت از باب خير و مهمان دوستي، نماز اول را كه خواند بالاي منبر رفت و از آن جا كه مردي نكته دان و آگاه بود، رو به جماعت كرد و گفت: «آهاي مردم در ميان شما كسي هست كه از مال دنيا بيزار باشد؟» خشكه مقدسي از جا برخاست و گفت: «من!» امام جماعت بار ديگر بانگ برآورد: «آهاي مردم! در ميان شما كسي هست كه از صورت زيبا ناخشنود شود؟» خشكه مقدس ديگر برخاست و گفت:«من!» امام جماعت بار سوم گفت:«آهاي مردم! كسي در ميان شما هست كه از آواي خوش (صداي دلنشين) متنفر باشد؟» خشكه مقدس ديگري بر پا ايستاد و گفت:«من!» سپس امام جماعت رو به مرد روستايي كرد و گفت: بفرما! سه تا خرت پيدا شد. بردار و برو
 



:: بازدید از این مطلب : 401
تاریخ انتشار : 5 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

 

آه! خدایا! از آن روز حزن انگیز با خود فکر می کنم اگر ابلیس را نیافریده بودی چه می شد؟
 
یا اگر از او نمی خواستی بر من سجده کند چه رخ می داد؟
 

آنگاه او کینه تو را و مرا به دل نمی گرفت و فریبم نمی داد.
 

خدایا! چقدر دلم برایت تنگ شده است. یادت می آید
لحظه های آخر گفتی وقتی دلتنگ
 
می شوی از این مرواریدها مدد بگیر برای وصال، که من در این لحظات خوش بیش از
 
همیشه به تو نزدیک می شوم. حال خدای من این مرواریدها که در چشمانم گذاشتی بر
 
گونه هایم می لغزند و بر این خاک نامهربان فرو می آیند آیا می بینی؟
 

ناگهان صدایی آشنا گفت: می بینم و تنها خریدارش من هستم.

آدم هراسان شد. گفت این صدای کیست؟
 
 
 
خداوند فرمود: منم همان که دلت برایش تنگ شده است.

آدم نمی دانست چه کند؟ خوشحال بود. گفت: خدای من، خدای مهربان من، مرا دریاب در
 
این کویر بی وجودی.
 

خداوند فرمود: اینجا زمین است نه کویر بی وجودی. تو وجود از این جا یافتی. تو اکنون نزد
 
کسی هستی که از میان مخلوقات تنها او انتظارت را می کشد. و آدم یادش افتاد از
 
گفتگوهای آخر دم در بهشت…
 

آدم گفت: خدایا! من از زمین هیچ نمی دانم.

خداوند فرمود: آن هنگام که لایق مرتبه وجودی شدی تنها زمین بود که سخاوتمندانه همه
 
دارایی اش، مشتی خاک، تحفه فرستاد. او مادر توست و تو اکنون نزد مادر مهربانت کوچ
 
می کنی. او تو را پناه می دهد…
 

آدم دستپاچه شد. مضطرب و نالان میان صحبت های خدا وارد شد و گفت: اگر به زمین روم
 
 
چه ضمانتی هست که دوباره پیش تو برگردم؟ از کجا معلوم که دوباره مرا پذیرا شوی؟
 

خداوند فرمود: تو روح و پر پروازت را نزد من به امانت می گذاری بی آنها نمی توانی نزد من
 
بازگردی مگر اینکه در زمین ساکن شوی و دوباره حجاب روحانی ات را که شیطان از تو
 
گرفت، بازگیری. بی حجاب روحانی روح و پر پرواز به کارت نمی آیند، آن وقت آماده وصال
 
 
می شوی و من امانتت را تمام و کمال به تو باز می دهم.
 

خداوند آدم را تا دم در بهشت بدرقه کرد. آدم اما می گریست و خدا او را دلداری می داد.
 

موقع خداحافظی آدم سر بر در بهشت گذاشت و گفت: آیا دوباره راهم می دهی؟

خداوند فرمود: وصال دوباره تو
قصه یک دل است و یک نردبان. قصه بالا رفتن و رسیدن.
 
قصه پله پله تا اوج رسیدن. قصه هزار راه پر پیچ. تنها یک نشانی برای رسیدن است. قصه
 
پیله و پرواز. قصه تنیدن و رها شدن. قصه به درآمدن و قصه پرواز.
 

من نشانی ام را در دلت حک کرده ام مواظب باش باد بی مهری در دلت نوزد و آن را با خود
 
نبرد. من نردبان محکمی برایت از زمین تا آسمان کشیده ام مواظب باش آنقدر در زمین سیر
 
نکنی که سرت گیج برود و از بلندی و اوج بترسی و از افتادن و از سقوط. من آن بالا، بالای
 
نردبان مراقبت هستم یک پله که بالا بیایی من صد پله به تو نزدیک می شوم تا آنجا که تو
 
مرا می بینی و می خواهی دستت را به من بدهی اما من دلت را می گیرم تا هیچ وقت و
 
هیچ کجا آن را به آنچه بی من است نسپاری.
 

برو آدم! اما هر شب به آسمان نگاه کن و ببین که من برای روشنایی دلت چلچراغی از نور
 
بهشتی روشن می کنم تا تنها نباشی. برو و انسانیت را با رنج و صبوری آغاز کن… برو
 
زمینی شو تا به بهشت برسی… برو آدم… برو...


:: بازدید از این مطلب : 453
تاریخ انتشار : 3 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

 

تجدید فراش ...


:: بازدید از این مطلب : 458
تاریخ انتشار : 3 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

 

 

در يک چمنزاري خرها و زنبورها زندگي ميکردند.روزي از روزها خري براي خوردن علف به چمنزار ميآيد و مشغول خوردن ميشود.از قضا گل کوچکي را که زنبوري در بين گلهاي کوچکش مشغول مکيدن شيره بود، ميکند و زنبور بيچاره که خود را بين دندانهاي خر اسير و مردني ميبيند، زبان خر را نيش ميزند و تا خر دهان باز ميکند او نيز از لاي دندانهايش بيرون ميپرد.خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد ميکرد، عرعر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال ميکند. زنبور به کندويشان پناه ميبرد.

به صداي عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بيرون مي آيد و حال و قضيه را ميپرسد. خر ميگويد: زنبور خاطي شما زبانم را نيش زده است بايد او را بکشم. ملکه زنبورها به سربازهايش دستور ميدهد که زنبور خاطي را گرفته و پيش او بياورند. سربازها زنبور خاطي را پيش ملکه زنبورها ميبرند و طفلکي زنبور شرح ميدهد که براي نجات جانش از زير دندانهاي خر مجبور به نيش زدن زبانش شده است و کارش از روي دشمني و عمد نبوده است.

ملکه زنبورها وقتي حقيقت را ميفهمد، از خر عذر خواهي ميکند و ميگويد: شما بفرماييد من اين زنبور را مجازات ميکنم. خر قبول نميکند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر ميکند که نه خير اين زنبور زبانم را نيش زده است و بايد او را بکشم. ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر ميکند. زنبور با آه و زاري ميگويد: قربان من براي دفاع از جان خودم زبان خر را نيش زدم. آيا حکم اعدام برايم عادلانه است؟

ملکه با تاسف فراوان ميگويد: ميدانم که مرگ حق تو نيست.

  

اما گناه تو اين است كه با خر جماعت طرف شدي که زبان نميفهمد و سزاي کسي که با خر طرف شود همين است



:: بازدید از این مطلب : 405
تاریخ انتشار : 3 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

 

>>ثروتمند زندگی کنیم<<



:: بازدید از این مطلب : 541
تاریخ انتشار : 2 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

ثروتمندترین ایرانی جهان



:: بازدید از این مطلب : 457
تاریخ انتشار : 2 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

یک نمونه کامل از بازیافت مواد

 

حتما" ببینید



:: بازدید از این مطلب : 448
تاریخ انتشار : 2 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

نام این پرنده خوشگل ماندارین (Mandarin Duck) است

ادامه مطلب را نبینی ضرر کردی



:: بازدید از این مطلب : 441
تاریخ انتشار : 2 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

.

.

.

اگر جنبه نداری نبین

.

.

.

.

.

.

فکر میکنی سر کاری ؟

.

.

.

.

.

.

.

پس میخواستی خونه باشی ؟

.

.

ادامه مطلب رو ببین



:: بازدید از این مطلب : 457
تاریخ انتشار : 30 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

آرزوهایی که حرام شدن

 

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند

به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم

لستر هم با زرنگی آرزو کرد

 

دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد

 

بعد با هر کدام از این سه آرزو

 

سه آرزوی دیگر آرزو کرد

 

آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی

 

بعد با هر کدام از این دوازده آرزو

 

سه آرزوی دیگر خواست

 

که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...

 

به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد

برای خواستن یه آرزوی دیگر

تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...

۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو

 

بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن

جست و خیز کردن و آواز خواندن

و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر

بیشتر و بیشتر

در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند

عشق می ورزیدند و محبت میکردند

لستر وسط آرزوهایش نشست

آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا

و نشست به شمردنشان تا .......

پیر شد

و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود

و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند

آرزوهایش را شمردند

حتی یکی از آنها هم گم نشده بود

همشان نو بودند و برق میزدند

بفرمائید چند تا بردارید

به یاد لستر هم باشید

که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها

همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!

 

 

“” گاه آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی بریم آرزوهای دیروزمان هستند"



:: بازدید از این مطلب : 454
تاریخ انتشار : 30 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال
از مردم دنيا سوالي پرسيده شد و نتيجه آن جالب بود

سؤال  از اين قرار بود:

"نظر خودتان را راجع به كمبود غذا در ساير كشورها صادقانه بيان كنيد؟"

و جالب اینکه كسي جوابي نداد

چون

در آفريقا كسي نمي دانست 'غذا' يعني  چه؟

در آسيا كسي نمي دانست 'نظر' يعني چه؟

در اروپاي شرقي كسي نمي دانست 'صادقانه' يعني چه؟

در اروپاي غربي كسي نمي دانست 'كمبود' يعني چه؟

و در آمريكا كسي نمي دانست 'ساير كشورها' يعني چه؟


:: بازدید از این مطلب : 387
تاریخ انتشار : 27 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

آخه من یه دخترم



:: بازدید از این مطلب : 436
تاریخ انتشار : 27 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

 

فرگون زیباترین زن زمانه خویش بود و همسر ملک شاه .
در مجلسی زنانه ، زنی از خاندان نزدیک همسرش گفت :
فرگون زیبا! شنیده ایم هیچ خدمتکار ایرانی به کاخ خویش راه نمی دهی ؟
بانوی اول ایران پاسخ داد : ایرانی خدمتکار نمی شناسم !
آن زن سماجت کرد و گفت : چطور ؟ اعتماد نمی کنید ؟!
فرگون زیبا گفت : من نیازی به کمک دیگران ندارم هم نژادانم را هم برتر از آن می دانم که آن ها را به خدمت بگیرم .
 
زنان رومی و چینی و یونانی را هم که می بینید پیشکش سرزمین های دیگرند به پادشاه ایران و
من تنها مواظب آنانم تا آسیب بیش تری به آن ها نرسد .
زن دیگری می پرسد : مگر پیش تر چه آسیبی دیده اند ؟
فرگون زیبا می گوید دوری ! دوری از شهر و دیارشان ! این بزرگ ترین آسیب است .
آن زن دست به گیسوی فرگون می کشد و می گوید حالا می فهمم برای چه همه تو را دوست دارند



:: بازدید از این مطلب : 505
تاریخ انتشار : 26 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

  داستان این مرد خوش شانس رو بخونید



:: بازدید از این مطلب : 428
تاریخ انتشار : 26 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

روزی غضنفر برای کار و امرار معاش  قصد سفر به آلمان میکنه
 
 وهمسرش و نوزده بچه قد و نیم قد رو رها میکنه
 
خلاصه
 
همسرغضنفر گفت : حال ما چه طور از احوال تو با خبر بشیم؟؟؟؟
 
غضنفر گفت: من برای تو نامه مینویسم.... 
 
همسرش گفت: ولی نه تو نوشتن بلدی و نه من  خوندن !!!!!!!!!!!!!!!!!
غضنفر گفت :من برای تو نقاشی میکنم ...
 
تو که بلدی نقاشی های منو بخونی مگه نه ؟؟؟؟؟؟
 
خلاصه
 
غضنفر به سفر رفت و بعد از دو ماه این نامه به دست زنش رسید .. 
  
  این شما و این هم نامه ببینید چیزی میفهمید!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟

برای دیدن نامه به ادامه مطلب بروید

 



:: بازدید از این مطلب : 424
تاریخ انتشار : 26 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

سلام

از این هفته مجله شعر هم داریم.البته من خودم شاعر نیستم.ولی شعرهایی که فکرمیکنم قشنگه رو در این پست میذارم.شعر این هفته مربوط به مادران عزیزی که هر چی براشون بگیم بازم هیچ چیزی نگفتیم.

زنی را می شناسم من
 که شوق بال و پر دارد
 ولی از بس که پُر شور است
 دو صد بیم از سفر دارد
 زنی را می شناسم من
 که در یک گوشه ی خانه
 میان شستن و پختن
 درون آشپزخانه
 سرود عشق می خواند
 نگاهش ساده و تنهاست
 صدایش خسته و محزون
 امیدش در ته فرداست
 زنی را می شناسم من
 که می گوید پشیمان است
 چرا دل را به او بسته
 کجا او لایق آنست؟
 زنی هم زیر لب گوید
 گریزانم از این خانه
 ولی از خود چنین پرسد
 چه کس موهای طفلم را
 پس از من می زند شانه؟
 زنی آبستن درد است
 زنی نوزاد غم دارد
 زنی می گرید و گوید
 به سینه شیر کم دارد
 زنی با تار تنهایی
 لباس تور می بافد
 زنی در کنج تاریکی
 نماز نور می خواند
 زنی خو کرده با زنجیر
 زنی مانوس با زندان
 تمام سهم او اینست:
 نگاه سرد زندانبان!
 زنی را می شناسم من
 که می میرد ز یک تحقیر
 ولی آواز می خواند
 که این است بازی تقدیر
 زنی با فقر می سازد
 زنی با اشک می خوابد
 زنی با حسرت و حیرت
 گناهش را نمی داند
 زنی واریس پایش را
 زنی درد نهانش را
 ز مردم می کند مخفی
 که یک باره نگویندش
 چه بد بختی چه بد بختی!
 زنی را می شناسم من
 که شعرش بوی غم دارد
 ولی می خندد و گوید
 که دنیا پیچ و خم دارد
 زنی را می شناسم من
 که هر شب کودکانش را
 به شعر و قصه می خواند
 اگر چه درد جانکاهی
 درون سینه اش دارد
 زنی می ترسد از رفتن
 که او شمعی ست در خانه
 اگر بیرون رود از در
 چه تاریک است این خانه!
 زنی شرمنده از کودک
 کنار سفره ی خالی
 که ای طفلم بخواب امشب
 بخواب آری
 و من تکرار خواهم کرد
 سرود لایی لالایی
 زنی را می شناسم من
 که رنگ دامنش زرد است
 شب و روزش شده گریه
 که او نازای پردرد است!
 زنی را می شناسم من
 که نای رفتنش رفته
 قدم هایش همه خسته
 دلش در زیر پاهایش
 زند فریاد که: بسه
 زنی را می شناسم من
 که با شیطان نفس خود
 هزاران بار جنگیده
 و چون فاتح شده آخر
 به بدنامی بد کاران
 تمسخر وار خندیده!
 زنی آواز می خواند
 زنی خاموش می ماند
 زنی حتی شبانگاهان
 میان کوچه می ماند
 زنی در کار چون مرد است
 به دستش تاول درد است
 ز بس که رنج و غم دارد
 فراموشش شده دیگر
 جنینی در شکم دارد
 زنی در بستر مرگ است
 زنی نزدیکی مرگ است
 سراغش را که می گیرد؟
 نمی دانم، نمی دانم
 شبی در بستری کوچک
 زنی آهسته می میرد
 زنی هم انتقامش را
 ز مردی هرزه می گیرد
 ...زنی را می شناسم من

سيمين بهبهانی



:: بازدید از این مطلب : 518
تاریخ انتشار : 25 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

 

 

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.

پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیر!
دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید:
در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم

 



:: بازدید از این مطلب : 419
تاریخ انتشار : 25 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال
زنی که عمرش به دنیا بود و زمان مرگش فرا نرسیده بود!


:: بازدید از این مطلب : 440
تاریخ انتشار : 25 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال
حادثه برای زن مجری در استادیوم!

پیشنهاد میکنم حتما" به ادامه مطلب برید



:: بازدید از این مطلب : 722
تاریخ انتشار : 25 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

اوج خوش شانسي!



:: بازدید از این مطلب : 441
تاریخ انتشار : 25 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

ميگويند در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود. وي پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده ميبيند. وي به راهب مراجعه ميكند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد كه مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند.وي پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي كند . همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميكند. پس از مدتي رنگ ماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسكين مي يابد. بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن كند. او نيز چنين كرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته؟ مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و ميگويد: " بله. اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته." مرد راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعكس اين ارزانترين نسخه اي بوده كه تاكنون تجويز كرده ام. براي مداواي چشم دردتان، تنها كافي
بود عينكي با شيشه سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود. براي اين كار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي ، بلكه با تغيير چشم اندازت ميتواني دنيا را به كام خود درآوري.

 تغيير دنيا كار احمقانه اي است اما تغيير چشم اندازمان ارزانترين و موثرترين روش ميباشد



:: بازدید از این مطلب : 392
تاریخ انتشار : 24 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

 

         زندگی شطرنج دنیا و دل است            

  قصه پر رنج صدها مشکل است

شاه دل کیش هوسها میشود

پای اسب آرزوها در گل است

 فیل بخت ما عجب کج می رود

 در سر ما بس خیال باطل است

مهره های عمر ما نیمش برفت

 مهره های او تمامش کامل است

ما نسنجیده به فکر بردنش

غافل از این کو حریفی قابل است



:: بازدید از این مطلب : 442
تاریخ انتشار : 24 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

تصاویر دختران زشتی که معجزه آرایش آنها را متحول کرده است!!

دخترهای زشت حتما" ببینند



:: بازدید از این مطلب : 626
تاریخ انتشار : 24 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

 

کلاغ و طوطی هردو سیاه آفریده شدند.طوطی اعتراض کرد و زیبا شد اما کلاغ گفت: راضیم به رضای خدا.

حالا طوطی در قفس است و کلاغ آزاد



:: بازدید از این مطلب : 438
تاریخ انتشار : 23 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

امام زاده دیجیتالی در قم ( عکس )



:: بازدید از این مطلب : 661
تاریخ انتشار : 23 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

 

موقعیتی ایجاد شده تا دانشجویان بتوانند در 10رشته شگفت انگیز در دانشگاههای مطرح دنیا مشغول به تحصیل شوند. این رشته ها به قدری عجیب است که مثلا شما می توانید پس از فارغ التحصیلی بگویید لیسانس دیوید بکهام دارید!

به گزارش خبرگزاری مهر، دانشگاههای بالتیمور، ناتینگهام، گلاسکو و چند دانشگاه دیگر امکانی فراهم کرده اند تا دانشجویان علاقه مند بتوانند در رشته های تحصیلی با موضوعات جنگ ستارگان، افسانه ها و اشعار باستانی ادامه تحصیل دهند.

1."آرنولد بلومبرگ" نویسنده کتاب فیلمهای زامبی (مرده متحرک) و مدرس خبره مطالعات زامبی فرصتی را برای دانشجویان دانشگاه بالتیمور ایجاد کرده تا بتوانند در همین رشته تحصیل کنند. تعدادی از واحدهای درسی این رشته مربوط به دیدن فیلمهای کلاسیک زامبی و خواندن کتابهای کمدی زامبی است.

2. در سال 2000 "پروفسور الیس کشمور"طرحی ارائه داد که طی آن دانشجویان علاقه مند می‌توانستند در رشته دیوید بکهام در دانشگاه استنفورد مشغول به تحصیل شوند که با واکنشهای شدید رسانه ای مواجه شد. اما هم اکنون با پیگیری و مقاومت وی دانشجویان می‌توانند در این رشته تحصیل کرده و مباحث مربوط به ورزش، رسانه و فرهنگ ورزشی را مطالعه کنند. وی در دفاع از ایجاد این رشته جدید گفت: رشته مطالعات فیلم نیز در ابتدا از نظر بسیاری مضحک بوده در حالیکه امروزه مورد استقبال تعداد زیادی از دانشجویان قرار گرفته است.

3. دانشگاه دارهام به عنوان یکی ازقدیمی‌ترین دانشگاههای انگلیس واحدی با نام"هری پاتر و عصر افسونگری" را در بخشی از رشته "مطالعات آموزشی" خود جای داده تا دانشجویان بتوانند نگاهی متفاوت بر روی موضوعاتی مانند وردهای جادویی، حیله های شعبده ‎‌بازی و جادوگری داشته باشند.

4. دانشگاه بلفاست کوئین با الهام از شخصیت جدای در فیلم جنگ ستارگان رشته ای با نام "چطور یک جدای واقعی شویم؟" ارائه کرده تا از این طریق دانشجویان بتوانند با استفاده از تکنیکهای روانشناختی روی مباحثی مانند تعادل، تقدیر، دوگانگی، منشاء حیات و ... کار کنند.

5. رشته "فلسفه و جنگهای ستاره ای" دانشگاه جورج تان که دانشجویان این رشته تلاش می‌کنند تا با تحقیق و تفحص پاسخ سئوالات خود مانند" آیا سفر در زمان و بازگشت به گذشته امکانپذیر است؟" و سئوالاتی مشابه را در‌یابند.

6. واحد "گذرگاه مطالعات رابین هود" یکی از واحدهای کارشناشی ارشد رشته تاریخ در دانشگاه ناتینگهام است که در این رشته دانشجویان فرصت پیدا می‌کنند تا در رابطه با افسانه ها و آوازهای مربوط به قدیمی‌ترین قهرمانان قرون وسطی در انگلستان تحقیق کنند.

7. تونی لارنس مدرس دانشگاه کاونتری در مصاحبه ای در سال 2006 گفت در کودکی بسیار علاقه مند به دیدن شبه شگفت انگیز (Ghostbusters: نام یک بازی کامپیوتری) بوده و همیشه در این فکر بوده که احضار ارواح شغل بسیار جالبی است. هم اکنون دوره های ارشد "روانشناسی تجارب استثنایی انسانی" در این دانشگاه به دانشجویان کمک می‌کند تا با استفاده از تجارب واقعی خود، تحقیق و بررسی و کمک اساتید دانشگاه به واقعیت موضوعات اینچنینی پی ببرند.

8. دانشگاه آلفرد نیویورک رشته ای به نام "شیره درخت افرا" ارائه کرده که در آن دانشجویان بطور حرفه ای شیوه درست کردن این شیره گران قیمت و چگونگی ایجاد تغییرات در روند تولید آن را مورد بررسی قرار می‌دهند. این شیره مزه ای شبیه به عسل دارد. گرفتن این شیره از سنتهای بومیان آمریکایی و کانادایی بوده است.

9. دانشگاه گلاسکو فرصت استثنایی در اختیار دانشجویان قرار می‌دهد تا دکتری خود را در رشته "تاریخچه قلاب بافی" گذرانده و پس از فارغ التحصیلی از این رشته بتوانند از برنامه‌های آموزشی گستره موجود در دانشگاه هم استفاده کنند.

10. آخرین مورد این لیست رشته توسعه بامبو در دانشگاه تریپورای هند است. از 1250 گونه بامبوی موجود در جهان 145 نمونه آن متعلق به جنگلهای هند است. مباحث این رشته شامل موضوعاتی در رابطه با استفاده درست از منابع بامبو و چگونگی بکارگیری آن در آلات موسیقی، کشاورزی، مبلمان و مصالح ساختمانی است. دانشجویان فارغ التحصیل این رشته قادر خواهند بود با به کارگیری تکنولوژی مدرن تاثیر چشمگیری در رشد اقتصادی کشور خود داشته باشند.


:: بازدید از این مطلب : 360
تاریخ انتشار : 19 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

به کوروش چه خواهیم گفت؟اگرسربرآرد زخاک

اگرباز پرسد زما چه شد دین زرتشت پاک؟

چه شد ملک ایران زمین؟

کجایند مردان این سرزمین؟

چرا حال ایران زمین ناخوش است؟

چرا دشمنش اینچنین سرکش است؟

چرا ملک تاراج میشود؟چرا جوانمرد محتاج میشود؟

بگو کیست این ناپاک مرد

که بر تخت من اینچنین تکیه کرد



:: بازدید از این مطلب : 372
تاریخ انتشار : 18 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

برای هممون دیر یا زود رخ میده.

و اون لحظه بیشترین چیزی که از نگاهمون میباره حسرته.

حسرت لحظه هایی که میتونست با شادی بگذره و با دغدغه های بیهوده گذروندیم.

 حسرت اینکه چرا به دیگران و خودمون عشق نورزیدیم.

 حسرت اینکه چرا به گنجشکها غذا ندادیم چرا یک ذره مهربونتر نبودیم

چرا درخت رو بغل نکردیم چرا با باد نرقصیدیم ،

چرا همه دغدغمون قضاوت مردم شد

در حالی که اون مردم رو حتی صادقانه دوست هم نداشتیم...

نه اصلا ندیدیم....

این لحظه خاصیه که آدم دوست داره بهش یک فرصت دیگه بدن

که زندگی رو بنوشه

و همه اجزای جهان به نظرش رنگ و بوی دیگه ای پیدا می کنه

و میفهمی که از کنار چقدر زیباییها گذشتی

در این سیاره معلق در بی نهایت

و حتی زیباییشون رو ندیدی

 و به احساس آگاهی خودت اکتفا کردی

و به جای شناخت به احساس شناخت

و به جای عشق به خودخواهی

و به جای شادی به نگرانیهای بی فایده بسنده کردی......

این لحظه برا ی هممون رخ میده .....

زندگی کنیم با عشق و خرد

تا در اون لحظه بجای حسرت در مقابل مرگ

و در مقابل ابدیت بی نهایت پایکوبی کنیم



:: بازدید از این مطلب : 375
تاریخ انتشار : 18 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال
روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختیشونو) بفهمن.

سردبیر میگه: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

مرد روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه: بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم. اونجا برای اسب سواری، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.

سر راهمون اسب ناگهان پرید و همسرم رو از زین انداخت. همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" بعد از چند دقیقه دوباره همون اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت : " این بار دومته "‌و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم.

وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت؛ همسرم  خیلی با آرامش تفنگشو از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و اون اسب رو کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم : " چیکار کردی روانی؟دیوونه شدی؟ حیوون بیچاره رو چرا کشتی؟"

همسرم یه نگاهی به من کرد و گفت: " این بار اولته"!


:: بازدید از این مطلب : 398
تاریخ انتشار : 17 / 7 / 1389 | نظرات ()