نوشته شده توسط : شهبال

چی میبینی تو این عکس؟

اگه جنبه نداری نیا2



:: بازدید از این مطلب : 1390
تاریخ انتشار : 18 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

الان وقتشه آقای گورسکی-17.5



:: بازدید از این مطلب : 1442
تاریخ انتشار : 18 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال
 در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !!!

        عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند...

        ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت : ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!

        عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد...

        مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.

        ابلیس در این میان گفت : دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است ...

        عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت...

        بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!

        خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ...

        باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!

        عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !

        ابلیس گفت : زهی خیال باطل ، به خدا هرگز نتوانی کند !!!

        باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!

        عابد گفت : دست بدار تا برگردم ! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!!

        ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی ... 

 



:: بازدید از این مطلب : 952
تاریخ انتشار : 15 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

فقر


ميخواهم  بگويم ......
فقر  همه جا سر ميكشد .......
فقر ، گرسنگي نيست ، عرياني  هم  نيست ......
فقر ، چيزي را  " نداشتن " است ، ولي  ، آن چيز پول نيست ..... طلا و غذا نيست  ....... 
 
فقر  ،  همان گرد و خاكي است كه بر كتابهاي فروش نرفتهء يك كتابفروشي مي نشيند ...... 
 
فقر ،  تيغه هاي برنده ماشين بازيافت است ،‌ كه روزنامه هاي برگشتي را خرد ميكند ......
فقر ، كتيبهء سه هزار ساله اي است كه روي آن يادگاري نوشته اند .....
فقر ، پوست موزي است كه از پنجره يك اتومبيل به خيابان انداخته ميشود .....
فقر ،  همه جا سر ميكشد ........ 
                  
   فقر ، شب را " بي غذا  " سر كردن نيست .. 
  
  
                 
فقر ، روز را  " بي انديشه"   سر كردن است

 



:: بازدید از این مطلب : 1468
تاریخ انتشار : 14 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال
می‌دانيد چرا از کلمه «استکان» استفاده می‌کنيم؟
 
 
در زمان‌های قدیم هنگامیکه هندو ها با کشور های عربی مراوده تجاری داشتند برای نوشیدن چای به همراه خود پیاله‌هایی را به این کشورها خصوصا عراق و شام قدیم آوردند که در آن کشور ها به بیاله معروف شد.
پس از آن اروپاییانی که برای تجارت به کشورهای عربی سفر میکردند چون در کشورشان از فنجان برای نوشیدن چای یا قهوه استفاده میکردند هنگام بازگشت به کشورشان این پیاله‌ها را به عنوان یادگاری میبردند و آن را East Tea Can مینامیدند یعنی: یک ظرف چای شرقی.
به تدریج این کلمه به کشورهای شرقی بازگشت و در آنجا متداول شد.


:: بازدید از این مطلب : 1045
تاریخ انتشار : 14 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

ببین ژاپنی ها چیکار میکنن



:: بازدید از این مطلب : 915
تاریخ انتشار : 12 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

دختری در تهران با وضعی نامناسب(شلوارک)+عکس



:: بازدید از این مطلب : 1316
تاریخ انتشار : 12 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

 تصاویر جالب گران‌ترین گل رز دنیا

ادامه مطلب را حتما"ببینید



:: بازدید از این مطلب : 1285
تاریخ انتشار : 12 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال


بنده ی من تو به هنگامی که به تسبیح من می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری.



:: بازدید از این مطلب : 862
تاریخ انتشار : 11 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

 

غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد.

زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد.

زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید،

ماشین را روشن کرد و به نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد.

وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است....



:: بازدید از این مطلب : 749
تاریخ انتشار : 11 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

هنگامی كه از یك اروپایی یا ژاپنی و یا حتی آمریكایی سئوال شود این لباس چیست كه شما تن فارغ التحصیلانتان می‎كنید می گویند ...
 
لابد تا به حال شما هم دیده اید وقتی یك دانشجو در دانشگاههای خارج می‎خواهد مدرك دكترای خود را بگیرد، یك لباس بلند مشكی به تن او می‎كنند و یك كلاه چهارگوش كه از یك گوشه آن یك منگوله آویزان است بر سر او می‎گذارند و بعد او لوح فارغ التحصیلی را می‎خواند.‎گذارند و بعد او لوح فارغ التحصیلی را می‎خواند.
هنگامی كه از ما سوال می‎شود كه این لباس و كلاه چیست؟ چه پاسخی میدهید؟!
هنگامی كه از یك اروپایی یا ژاپنی و یا حتی آمریكایی سئوال شود این لباس چیست كه شما تن فارغ التحصیلانتان می‎كنید می گویند ما به احترام «آوی سنّا Avicenna(ابن سینا) پدر علم جهان این لباس را به صورت نمادین می‎پوشیم.
آنها به احترام «آوی سنّا» كه همان «ابن سینا»ی ماست كه لباس بلند رِدا گونه می پوشیده، این لباس را تن دانشمندان خود می‎كنند.
آن كلاه هم نشانه همان دَستار است (کمی فانتزی شده) و منگوله آن نمادی از گوشه دستار خراسانی كه ما ایرانی ها در قدیم از گوشه دَستار آویزان می‎كردیم و به دوش می‎انداختیم.



:: بازدید از این مطلب : 780
تاریخ انتشار : 10 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.

بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.

مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.

موعد عروسی فرا رسید.

زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.

همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند.

مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.



:: بازدید از این مطلب : 765
تاریخ انتشار : 7 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

مارک هانکاکس، یک لحظه باور نکردنی را شکار کرده است. یک مرغ عشق آنقدر به تصویر خود در آب زل می زند که سرانجام شیفته آن می شود.

روزنامه دیلی تلگراف نوشته است که او برای گرفتن این عکس یک ماه تمام در نقطه مقابل این منطقه که محل گذر مرغان نغمه سری از این جنس است به کمین نشسته تا سرانجام به این تصاویر دست پیدا کرده است.


عکاس ابتدا فکر کرده است که مرغ نغمه سر قصد دارد آب بنوشد اما متوجه می شود که او مجذوب انعکاس تصویر خود در آب شده و زمانی متوجه می شود که مرغ دیگری در کار نیست که منقار او تصویر ثابت منقوش در آب را می شکند.

 

منبع: وبلاگ پست من


 



:: بازدید از این مطلب : 755
تاریخ انتشار : 7 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

مايكل، راننده اتوبوس شهري، مثل هميشه اول صبح اتوبوسش را روشن كرد و در مسير هميشگي شروع به كار كرد. در چند ايستگاه اول همه چيز مثل معمول بود و تعدادي مسافر پياده مي شدند و چند نفر هم سوار مي شدند. در ايستگاه بعدي، يك مرد با هيكل بزرگ، قيافه اي خشن و رفتاري عجيب سوار شد او در حالي كه به مايكل زل زده بود گفت: «تام هيكل پولي نمي ده!» و رفت و نشست.

مايكل كه تقريباً ريز جثه بود و اساساً آدم ملايمي بود چيزي نگفت اما راضي هم نبود.

روز بعد هم دوباره همين اتفاق افتاد و مرد هيكلي سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روي صندلي نشست

و روز بعد و روز بعد
 

اين اتفاق كه به كابوسي براي مايكل تبديل شده بود خيلي او را آزار مي داد. بعد از مدتي مايكل ديگر نمي تواست اين موضوع را تحمل كند و بايد با او برخورد مي كرد. اما چطوري از پس آن هيكل بر مي آمد؟

بنابراين در چند كلاس بدنسازي، كاراته و جودو و ... ثبت نام كرد. در پايان تابستان، مايكل به اندازه كافي آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پيدا كرده بود.
 

بنابراين روز بعدي كه مرد هيكلي سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هيكل پولي نمي ده!» مايكل ايستاد، به او زل زد و فرياد زد: «براي چي؟»
مرد هيكلي با چهره اي متعجب و ترسان گفت: «تام هيكل كارت استفاده رايگان داره.»
 

پيش از اتخاذ هر اقدام و تلاشي براي حل مسائل، ابتدا مطمئن شويد كه آيا اصلاً مسئله اي وجود دارد يا خير!
 



:: بازدید از این مطلب : 774
تاریخ انتشار : 7 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

تبلیغات تختخواب در برزیل

لطفا" اگر 18 سالت نشده ادامه مطلب را نگاه نکن



:: بازدید از این مطلب : 873
تاریخ انتشار : 7 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال
با مردی كه در حال عبور بود برخورد کردم

-اووه !! معذرت میخوام...

-من هم معذرت میخوام

-دقت نکردم ...

قدر خانواده ات را بدان(خواندنی و دیدنی)

ما خیلی مؤدب بودیم

 من و این غریبه

خداحافظی كردیم و به راهمان ادامه دادیم


 اما در خانه با آنهایی كه دوستشان داریم چطور رفتار می كنیم

قدر خانواده ات را بدان(خواندنی و دیدنی)

كمی بعد از آن روز
  در حال پختن شام بودم.
دخترم خیلی آرام كنارم ایستاد همین كه برگشتم به اوخوردم و تقریباً انداختمش.
 با اخم گفتم: ”اه !! ازسرراه برو كنار" 

قلب کوچکش شکست و رفت

قدر خانواده ات را بدان(خواندنی و دیدنی)

نفهمیدم كه چقدر تند حرف زدم

قدر خانواده ات را بدان(خواندنی و دیدنی) www.TAFRIHI.com

وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت:

 وقتی با یك غریبه برخورد میكنی ، آداب معمول را رعایت می كنی

اما با بچه ای كه دوستش داری بد رفتار می كنی

برو به كف آشپزخانه نگاه كن. آنجا نزدیك در، چند گل پیدا میكنی.

آنها گلهایی هستند كه او برایت آورده است.

خودش آنها را چیده.

صورتی و زرد و آبی

قدر خانواده ات را بدان(خواندنی و دیدنی) www.TAFRIHI.com

آرام ایستاده بود كه سورپرایزت بكنه

قدر خانواده ات را بدان(خواندنی و دیدنی) www.TAFRIHI.com

هرگز اشكهایی كه چشمهای كوچیكشو پر كرده بود ندیدی

قدر خانواده ات را بدان(خواندنی و دیدنی) www.TAFRIHI.com

در این لحظه احساس حقارت كردم

اشكهایم سرازیر شدند.

آرام رفتم و كنار تختش زانو زدم

قدر خانواده ات را بدان(خواندنی و دیدنی) www.TAFRIHI.com

بیدار شو كوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟

قدر خانواده ات را بدان(خواندنی و دیدنی) www.TAFRIHI.com

گفتم : دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری كه امروز داشتم
نمیبایست اون طور سرت
داد بکشم

گفت :اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان

من هم دوستت دارم دخترم

و گلها رو هم دوست دارم

مخصوصا آبیه رو

قدر خانواده ات را بدان(خواندنی و دیدنی) www.TAFRIHI.com

گفت : اونا رو كنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن

میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو

***
آیا می دانید كه اگر فردا بمیرید شركتی كه در آن كار می كنید به آسانی در ظرف یك روز برای شما جانشینی می آورد؟

قدر خانواده ات را بدان(خواندنی و دیدنی) www.TAFRIHI.com

اما خانواده ای كه به جا می گذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد كرد.

و به این فكر كنید كه ما خود را وقف كارمی كنیم و نه خانواده مان!

قدر خانواده ات را بدان(خواندنی و دیدنی) www.TAFRIHI.com

چه سرمایه گذاری ناعاقلانه ای !!

 اینطور فكر نمیكنید؟!!

به راستی كلمه
"خانواده" یعنی چه ؟؟


:: بازدید از این مطلب : 1278
تاریخ انتشار : 7 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

امان از دست این توضیحات!

خانوم اومد خونه دید شوهرش تو رختخواب با زن زیبائی خوابیده. رنگ از روش پرید و داد زد: "مرتیکه بی‌ وجدان. چطور جرات میکنی‌ با زن نجیب و وفادار، و با مادر بچه‌هات یه هم چین کاری بکنی‌. من دارم میرم و دیگه نمی‌خوام ببینمت. همین الانه طلاقم رو می‌خوام." شوهره با التماس گفت: "عزیزم، فقط یه لحظه اجازه بده توضیح بدم که چی‌ شد و بعد هر کاری خواستی‌ بکن." خانومه گریه کنون گفت: "باشه ولی‌ این آخرین حرفیه که به من میزنی." شوهره گفت:" ببین عزیزم. من داشتم سوار ماشین میشدم که بیام خونه. این خانوم جوون ایستاده بود و از من خواست که برسونمش. به نظرم خیلی‌ افسرده و نگران اومد و دلم براش سوخت و قبول کردم. متوجه شدم که خیلی‌ لاغر و ژولیده است، به خصوص که گفت که مدتهاست که چیزی نخورده. از سر دلرحمی اوردمش خونه و غذای‌ دیشبی که برای تو درست کردم و نخوردی گرم کردم و بهش دادم، که دو لُپّه همه را خورد. دیدم که خیلی‌ کثیفه و لباسش پاره پوره است. پیشنهاد کردم که یه دوش بگیره، که پذیرفت. فکر کردم چند تیکه لباس بهش بدم. اون شلوار جین را که تنگت شده بود و دیگه نمیپوشیدی بهش دادماون شورتی را هم که برای سالگردمون خریده بودم و هیچوقت نپوشیدی و گفتی‌ که من اصلا سلیقه ندارم بهش دادم. اون پیرهنی که خواهرم هدیه کریسمس بهت داده بود و هیچوقت نپوشیدی که حرص اون را در بیاری بهش دادم. بعد اون پوتینی که کلی‌ پولش را دادی ولی‌ هیچوقت نپوشیدی چون یکی‌ از همکارات عین اونا داشت را هم دادم بپوشه." شوهره یه کم مکث کرد و گفت:" نمی‌دونی چقدر خوشحال شد و چقدر تشکر کرد. بعد همینطور که داشت به طرف در میرفت گفت.میبخشید آقا، چیز دیگه‌ای هست که خانومتون اصلا استفاده نمیکنه؟



:: بازدید از این مطلب : 1226
تاریخ انتشار : 6 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

دست های هنرمندانه

حتما" ببینید



:: بازدید از این مطلب : 431
تاریخ انتشار : 6 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

مي گويند مردي روستايي با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامي كه كارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماري كرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نيافت. سراسيمه به سراغ اهالي رفت و سراغ الاغ هاي گمشده را گرفت. از قرار معلوم كسي الاغ ها را نديده بود. نزديك ظهر، در حالي كه مرد روستايي خسته و نااميد شده بود، رهگذري به او پيشنهاد كرد، وقت نماز سري به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالاي منبر از جمعيت نمازخوان كسب اطلاع كند. مرد روستايي همين كار را كرد. امام جماعت از باب خير و مهمان دوستي، نماز اول را كه خواند بالاي منبر رفت و از آن جا كه مردي نكته دان و آگاه بود، رو به جماعت كرد و گفت: «آهاي مردم در ميان شما كسي هست كه از مال دنيا بيزار باشد؟» خشكه مقدسي از جا برخاست و گفت: «من!» امام جماعت بار ديگر بانگ برآورد: «آهاي مردم! در ميان شما كسي هست كه از صورت زيبا ناخشنود شود؟» خشكه مقدس ديگر برخاست و گفت:«من!» امام جماعت بار سوم گفت:«آهاي مردم! كسي در ميان شما هست كه از آواي خوش (صداي دلنشين) متنفر باشد؟» خشكه مقدس ديگري بر پا ايستاد و گفت:«من!» سپس امام جماعت رو به مرد روستايي كرد و گفت: بفرما! سه تا خرت پيدا شد. بردار و برو
 



:: بازدید از این مطلب : 401
تاریخ انتشار : 5 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

 

آه! خدایا! از آن روز حزن انگیز با خود فکر می کنم اگر ابلیس را نیافریده بودی چه می شد؟
 
یا اگر از او نمی خواستی بر من سجده کند چه رخ می داد؟
 

آنگاه او کینه تو را و مرا به دل نمی گرفت و فریبم نمی داد.
 

خدایا! چقدر دلم برایت تنگ شده است. یادت می آید
لحظه های آخر گفتی وقتی دلتنگ
 
می شوی از این مرواریدها مدد بگیر برای وصال، که من در این لحظات خوش بیش از
 
همیشه به تو نزدیک می شوم. حال خدای من این مرواریدها که در چشمانم گذاشتی بر
 
گونه هایم می لغزند و بر این خاک نامهربان فرو می آیند آیا می بینی؟
 

ناگهان صدایی آشنا گفت: می بینم و تنها خریدارش من هستم.

آدم هراسان شد. گفت این صدای کیست؟
 
 
 
خداوند فرمود: منم همان که دلت برایش تنگ شده است.

آدم نمی دانست چه کند؟ خوشحال بود. گفت: خدای من، خدای مهربان من، مرا دریاب در
 
این کویر بی وجودی.
 

خداوند فرمود: اینجا زمین است نه کویر بی وجودی. تو وجود از این جا یافتی. تو اکنون نزد
 
کسی هستی که از میان مخلوقات تنها او انتظارت را می کشد. و آدم یادش افتاد از
 
گفتگوهای آخر دم در بهشت…
 

آدم گفت: خدایا! من از زمین هیچ نمی دانم.

خداوند فرمود: آن هنگام که لایق مرتبه وجودی شدی تنها زمین بود که سخاوتمندانه همه
 
دارایی اش، مشتی خاک، تحفه فرستاد. او مادر توست و تو اکنون نزد مادر مهربانت کوچ
 
می کنی. او تو را پناه می دهد…
 

آدم دستپاچه شد. مضطرب و نالان میان صحبت های خدا وارد شد و گفت: اگر به زمین روم
 
 
چه ضمانتی هست که دوباره پیش تو برگردم؟ از کجا معلوم که دوباره مرا پذیرا شوی؟
 

خداوند فرمود: تو روح و پر پروازت را نزد من به امانت می گذاری بی آنها نمی توانی نزد من
 
بازگردی مگر اینکه در زمین ساکن شوی و دوباره حجاب روحانی ات را که شیطان از تو
 
گرفت، بازگیری. بی حجاب روحانی روح و پر پرواز به کارت نمی آیند، آن وقت آماده وصال
 
 
می شوی و من امانتت را تمام و کمال به تو باز می دهم.
 

خداوند آدم را تا دم در بهشت بدرقه کرد. آدم اما می گریست و خدا او را دلداری می داد.
 

موقع خداحافظی آدم سر بر در بهشت گذاشت و گفت: آیا دوباره راهم می دهی؟

خداوند فرمود: وصال دوباره تو
قصه یک دل است و یک نردبان. قصه بالا رفتن و رسیدن.
 
قصه پله پله تا اوج رسیدن. قصه هزار راه پر پیچ. تنها یک نشانی برای رسیدن است. قصه
 
پیله و پرواز. قصه تنیدن و رها شدن. قصه به درآمدن و قصه پرواز.
 

من نشانی ام را در دلت حک کرده ام مواظب باش باد بی مهری در دلت نوزد و آن را با خود
 
نبرد. من نردبان محکمی برایت از زمین تا آسمان کشیده ام مواظب باش آنقدر در زمین سیر
 
نکنی که سرت گیج برود و از بلندی و اوج بترسی و از افتادن و از سقوط. من آن بالا، بالای
 
نردبان مراقبت هستم یک پله که بالا بیایی من صد پله به تو نزدیک می شوم تا آنجا که تو
 
مرا می بینی و می خواهی دستت را به من بدهی اما من دلت را می گیرم تا هیچ وقت و
 
هیچ کجا آن را به آنچه بی من است نسپاری.
 

برو آدم! اما هر شب به آسمان نگاه کن و ببین که من برای روشنایی دلت چلچراغی از نور
 
بهشتی روشن می کنم تا تنها نباشی. برو و انسانیت را با رنج و صبوری آغاز کن… برو
 
زمینی شو تا به بهشت برسی… برو آدم… برو...


:: بازدید از این مطلب : 453
تاریخ انتشار : 3 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

 

تجدید فراش ...


:: بازدید از این مطلب : 458
تاریخ انتشار : 3 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

 

 

در يک چمنزاري خرها و زنبورها زندگي ميکردند.روزي از روزها خري براي خوردن علف به چمنزار ميآيد و مشغول خوردن ميشود.از قضا گل کوچکي را که زنبوري در بين گلهاي کوچکش مشغول مکيدن شيره بود، ميکند و زنبور بيچاره که خود را بين دندانهاي خر اسير و مردني ميبيند، زبان خر را نيش ميزند و تا خر دهان باز ميکند او نيز از لاي دندانهايش بيرون ميپرد.خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد ميکرد، عرعر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال ميکند. زنبور به کندويشان پناه ميبرد.

به صداي عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بيرون مي آيد و حال و قضيه را ميپرسد. خر ميگويد: زنبور خاطي شما زبانم را نيش زده است بايد او را بکشم. ملکه زنبورها به سربازهايش دستور ميدهد که زنبور خاطي را گرفته و پيش او بياورند. سربازها زنبور خاطي را پيش ملکه زنبورها ميبرند و طفلکي زنبور شرح ميدهد که براي نجات جانش از زير دندانهاي خر مجبور به نيش زدن زبانش شده است و کارش از روي دشمني و عمد نبوده است.

ملکه زنبورها وقتي حقيقت را ميفهمد، از خر عذر خواهي ميکند و ميگويد: شما بفرماييد من اين زنبور را مجازات ميکنم. خر قبول نميکند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر ميکند که نه خير اين زنبور زبانم را نيش زده است و بايد او را بکشم. ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر ميکند. زنبور با آه و زاري ميگويد: قربان من براي دفاع از جان خودم زبان خر را نيش زدم. آيا حکم اعدام برايم عادلانه است؟

ملکه با تاسف فراوان ميگويد: ميدانم که مرگ حق تو نيست.

  

اما گناه تو اين است كه با خر جماعت طرف شدي که زبان نميفهمد و سزاي کسي که با خر طرف شود همين است



:: بازدید از این مطلب : 405
تاریخ انتشار : 3 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

 

>>ثروتمند زندگی کنیم<<



:: بازدید از این مطلب : 541
تاریخ انتشار : 2 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

ثروتمندترین ایرانی جهان



:: بازدید از این مطلب : 457
تاریخ انتشار : 2 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

یک نمونه کامل از بازیافت مواد

 

حتما" ببینید



:: بازدید از این مطلب : 449
تاریخ انتشار : 2 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شهبال

نام این پرنده خوشگل ماندارین (Mandarin Duck) است

ادامه مطلب را نبینی ضرر کردی



:: بازدید از این مطلب : 441
تاریخ انتشار : 2 / 8 / 1389 | نظرات ()